ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
《ریشه در خاک》
اسبِ این قصّه ، چَموش است و بر او نیست مَهار
دَخلِ مردم به ریال است و مخارج به دُلار
مَرِ ( مَردی ) ز چه از نوکِ قلم افتاده ؟؟
همچو شیری که سرش رفته ، دُمَش مانده به کار
بَختَکی بی سر و پا ، بر سرِ خلق افتاده ؛
باز ، از گُردِه یِ مخلوق ، برآورده دَمار
گَرِهِ کور به آینده یِ مردم زدهاند
مردمِ دِلزَده از وعده و تَدلیس و شعار
وای از آن سفره ، که کوچکتر از این هم بِشَوَد ،
لاشِه خوار آمده ، تا طُعمِه زَنَد بر مِنقار
اگر افسارِ قَضا ، در کفِ ابلیس نبود ؛*
سرِ حلّاج ، بِدان شیوه نمی رفت به دار
حَتم دارم که زمین را به زمان میدوزی ؛
اگر این چرخ ، به میل تو نگردد به مَدار
کاش در کالبدَت ، اَرزَنی از وجدان بود
اصلاً انسانیت و دین و مُروّت ، به کنار
دست ، از سُفره یِ بی نانِ ضعیفان بردار
بیش از این بر گَلویِ نازُکِشان ، پا مَگُذار
پوست را از برِ دَبّاغ ، گُریزی نَبُوَد
گُذرِ پوست ، بر این مَدبَغه اُفتَد یک بار**
عامِلِ این همه تَشویش ، بُوَد مارِ طَمَع
سَرِ این مار ، بِکوبید و بگیرید قرار
خویِ درّندِگی و دَدمَنِشی ، جُوهرِ اوست ؛
گرگ ، از کرده یِ خود ، گرچه کُند استغفار
سرِ سالم نتوانم بِبَرم تا لبِ گور
سرِ سبز است که از دستِ زبان ، رفته به دار
بَذرِ اُمّید ، اگر در دلِمان روییده ؛
میدهد برگ و گل و میوه به آیینِ بهار
**********
آه ، ای مُنجیِ مُوعودِ عدالت گُستر ؛
بی تو در طاقتِ ما نیست دگر صبر و قرار
نور ، با اذنِ تو بر رویِ زمین می تابَد
که تو اصلیّ و زمین بی هنر و بی مقدار
**********
بر سرِ مَدفَنِ من ، رَهگُذران می گویند :
کاروان رفت و دِگر نیست زِ عیسی ، آثار
ما نه آن مُرده درختیم که از بُن خُشکید
سرِ این قصّه دِرازست ، تو کوتَه مَشُمار
گرچه سرما ، همه یِ برگ و بَرَش خُشکانده ؛
ریشه در خاک ، بُوَد زنده ، به اُمّیدِ بهار
**********
((با ترکیبی از نُه ضرب المثل فارسی))
عیسی جوکار
۲ اسفند ۱۴۰۳
*قضا = قضاوت ، مُراد ، قُضاتِ صادر کننده یِ حکم اعدام منصور حلّاج است.
**مَدبَغه = دبّاغخانه ، محل دبّاغی پوست و چرمِ حیوانات
Ok